بی نام بی نشون

تا دل، که را خواهد و میلش یه چه باشد!

بی نام بی نشون

تا دل، که را خواهد و میلش یه چه باشد!

۱ مطلب با موضوع «روزمرگی» ثبت شده است

مثل هر روز سوار مترو شدم تا به سمت دفترم برم.
از این روزمرگی خسته و از زندگی ناامید بودم، حال دلم خوب نبود، با چهره عبوس، تو مترو نشسته بودم و یه جوری به همه نگاه میکردم انگار از همه طلب کارم.
البته این حس معمولا توی همه هست و همه از هم متنفرانه کناره گیری میکنند.
با بیحالی چشم چرخوندم به اطراف که یک دفعه، لبخند یه دختر کوچولو که بغل مامانش نشسته بود، توجهم رو به خودش جلب کرد.
دخترک با اون لبخند کوچیکش داشت به من نگاه میکرد و میخندید...
پیش خودم گفتم چرا، به چی میخنندی آخه؟ من که اخمام توی همه، !حتی لبخند هم نمیزنم ؟!
ولی اون، تو دنیای خودش بود، اصلا کاری به من نداشت، انگار اصلا ظاهر من رو نمیدید و داشت از درون با ذهنم حرف میزد.
یه جورایی درگیرش شدم، اول یه چشمک ریز بهش زدم با یه لبخند کوتاه ...
اونقدر کوتاه که حتی لبهام تکون نخورد.
اون هنوز میخندید . . .

سعی کردم با شکلک های مختلف باهاش بازی کنم

اونم سعی میکرد ادای منو در بیاره .
زبونمو نشونش دادم و ریز خندیدم
دخترک زبون کوچولوشو از بین لبهاش بیرون آورد و سعی میکرد به من زبون درازی کنه
نا خود آگاه خندم گرفت...
شروع کردم خندیدن ...
جوری که توجه مامانش رو به خودم جلب کردم.
وقتی متوجه لبخندم شد و سمت نگاهم، به دخترش نگاه کرد و گفت مامان...
عه زشته... زبون درازی کار بدیه ...
دخترک که تا اون موقع حرف نزده بود،
با صدای خیلی ناز و کودکانه خودش، رو کرد به مامانش و گفت:
مامان این آقاهه هم کار بد کرد . . .
شیرین زبونیش من و مامانش و همه کسایی که شاهد این گفتار بودند رو بدون اختیار وادار به خنده کرد . . . . . .
✍ #سین_میم_حا

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۲۲ دی ۹۹ ، ۱۴:۴۲
آقای سین میم حا