بی نام بی نشون

تا دل، که را خواهد و میلش یه چه باشد!

بی نام بی نشون

تا دل، که را خواهد و میلش یه چه باشد!

صبح یک روز معمولی

دوشنبه, ۱ ارديبهشت ۱۳۹۹، ۱۰:۳۸ ق.ظ

صبح زود بود
منتظر توی کافه روی همون میز کنار پنجره نشسته بودم
همونجایی که واسه اولین بار دیدمش
اون روز اومده بود عجله ای یه چیزی بخوره بره دانشگاه
انگار دیرش شده بود
دانشجوی رشته زبان
بعدا فهمیدم تو این رشته درس میخونه
دانشکدشون روبروی خیابون اصلی بود
و توی این خیابون دانشکده من . . .
دانشگاه ادبیات فارسی و شعر معاصر
ساعت ۸.۵ بود
فاصله کافه تا دانشگاه ۵ قیقه بود
و من تا ساعت ۹.۲۵ دقیقه هر روز پشت میزِ کنار پنجره مینشستم .
با عجله نصف لیوان رو سر کشید و تکه ای از کیک گاز گرفت و هول هولکی پول رو روی میز گذاشت و رفت . . .
نگاهم به لیوان قهوه اش مونده بود . . .
چی شده ! چیو نگاه میکنی !
لیوان قهوه اس دیگه !
رد گاز خورده روی تکه کیک داخل ظرف . . .
کجایی آقا معلم ؟! خب گاز زده دیگه . . .
ساعتم رو نگاه کردم ۹.۲۰ دقیقه بود . . .
به خودم اومدم و از جام بلند شدم بی اختیار به سمت کافه چی رفتم و گفتم آقا ببخشید امکانش هست این تیکه کیکی که اینجا روی میز هست رو برام ببندید ببرم ؟
کافه چی زیر چشمی نگاهم کرد و گفت کیک بخواین هست بازم براتون بیارم
با خجالت بیشتری گفتم نه ممنون میخوام همین تیکه کیک باشه . . . .
نگاهی بهم انداخت و کیک رو داخل جعبه گذاشت
از اونجا اومدم بیرون و به کیک نگاه میکردم
به سمت دانشگاه میرفتم
کیک توی دستم
چند قدمی دور نشده بودم که دیدم صدایی میگه آقا وسایلتون
کیف و موبایل و سوئیچم رو از کافه چی گرفتم و راه افتادم به سمت ماشین
نشستم توی ماشین و کیک رو کنارم گذاشتم
نگاهم به ساعت ماشین افتاد . . .
۹.۳۸ دقیقه
به هر مکافاتی که بود خودم رو به کلاس رسوندم
توی کلاس در چند ثانیه انگار دیگه چیزی نمی شنیدم چشمام محو حرکت دست های استاد بود که اشعار حماسی فردوسی رو میخوند و دلم محو اشعار عاشقانه سعدی
عشق ، یعنی واقعا عاشق شدم ؟! من هیچی ازش نمیدونستم . . .
شاید اصلا ازدواج کرده یا . . .
بدنم یخ کرد . . . انگار چالش سطل آب یخ بود
نه این فکرا رو بریز دور
با صدای حمید دوستم به خودم اومدم
آروم جوری که کسی نشنوه گفت کجایی رفیق ؟
تو باغ نیستی انگار !؟
بهش با سر اشاره کردم چیزی نیست . . .
اما بود . . .
من اینقدر راحت دلم رو داده بودم که هرکس بشنوه بهم میخنده
الان اگه ازم بپرسن کی آخه از گاز زدن کیک عاشق میشه ! چی باید بگم ؟ ولی واقعا گاز زدنه دلیلش نیست باید بیشتر فکر کنم
کلاس تموم شد و بدون توجه به کسی از کلاس به سمت ماشین راه افتادم
حمید خودشو بهم رسوند و گفت بهت که میگم چته بگو هیچی . . .
خب الان داری کجا میری ؟ محمد بگو چته خب ؟!
دستشو گرفتم گفتم حمید عشق چطوریه ؟
برق از کلش پرید !
چی ؟!!!
اینا چیه میگی پسر ؟!
مگه توام عاشق میشی ؟!
اصن مگه تو دل داری ؟
حمید بس کن واقعا میگم
باشه باشه آخه برام سواله خب
حمید جدی باش یکم
درحالی که زور میزد که نخنده گفت چشم
نگاهی بهش انداختم و گفتم من دارم از عشق میگم این کجاش خنده داره ؟

ادامه دارد !!!

#سین_میم_حا

موافقین ۱ مخالفین ۰ ۹۹/۰۲/۰۱
آقای سین میم حا

نظرات  (۱)

گر فلاطون به حکیمی مرض عشق بپوشد
عاقبت پرده برافتد ز سر راز نهانش

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی