بی نام بی نشون

تا دل، که را خواهد و میلش یه چه باشد!

بی نام بی نشون

تا دل، که را خواهد و میلش یه چه باشد!

۱ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «#داستان» ثبت شده است

قسمت اول:


صبح چشامو باز کردم و یه خمیازه کشیدم 
یه حرکت کششی انجام دادم و به بدنم یه قوس دادم و بالهامو کشیدم و کامل بازشون کردم...
چه کیفی میده...
صبح زود بود هنوز و خورشید خانم تازه سلام دوستی فرستاده بود
از لبه پرچین نگاهی بهش انداختم و بهش لبخند زدم
یه جوری نورش به صورتم تابید که فهمیدم وقت حموم کردنه
پر زدم و رفتم لب دیوار نشستم
نگاهی به حیاط انداختم و دیدم کسی نیست... مخصوصا پرویز 
این پرویز کوچولوعه شیطون همیشه دنبال این بود که منو بگیره...
پر دیگه ای زدم و خودمو به حوض کوچیک وسط حیاط رسیدم 
سرمو زیر شیر آب حوض گرفتم و آب سرد از روی سر و گردنم رد شد و به کمرم رسید...
وای خدا یخ کردم...
سرمو تکون دادم تا قشنگ خیس بشه 
این شیر حوض همیشه چکه میکنه...
شنیدم چندبار نسرین خانم مادر پرویز به آقا محمود گفته بود این شیر حیاط رو باید درست کنی... اینا کارای مردونس...
آقا محمودم همینجوری که یه لبخند کوچولو روی لبش بود میزد رو دستش و لبشو میگزید و میگفت آخ یادم رفت آخه... بچه نشنوه ها ولی تو واسه آدم حواس نمیزاری که...
نسرین خانمم آخمش به ذوق تبدیل میشد و میگفت حالا اشکال نداره...
منم میفهمیدم قند توی دلش آب شده...
حالا نوبت هنرنمایی من شده بود
پر زدم و یه دور پلیسی دور حوض زدم و رفتم بالا و اوج گرفتم و مستقیم رفتم سمت در ورودی...
آخه آقا محمود عادت داشت روزا قبل از رفتن یکم دونه بریزه کف دستش و من بشینم رو انگشتش و صبحانه خوشمزم رو نوش جان کنم...
آقا محمودم با انگشتش بکشه به سر و بدنم و به قول خودش قربونم بره که چقد من ماهم...
آقا محمود اومد بیرون و توی دستش پر از دونه های خوردنی خوشمزه که انگار دست پخت بهترین آشپز دنیاس
راستی هم دست پخت بهترین آشپز دنیاس ...
نشستم رو انگشتش و شروع کردم به خوردن و اونم هی به الفاظ مختلف منو صدا میزد:
خوشگله من...
نفس کی بودی تو...
آخه چرا تو اینقدر خوشگلی...
پاپری من...
قربون این قد و بالات برم...
اون نمیدید ولی من داشتم از ذوق میمردم...
سرشو آورد جلو  و آروم در گوشم گفت: ببین ماشالا اگه نسرین بفهمه من اینقدر دوست دارم و قربون صدقت میرم،
میبرتت و یه گوشه سرتو میبره و کبابت میکنه...
دونه پرید بیخ گلومو به سرفه افتادم...
با دوتا چشام زل زدم بهش...
خب مرد حسابی نکن همچین...
من تازه اول جوونیمه...
هزارتا آرزو دارم...
آقا محمود که دید ترسیدم، خندید و دوباره گفت: گفتم اگه بفهمه اون که زبون مارو بلد نیست که...
اون فقط بوس بوس، بق بقو، بق بقو میشنوه...
پ ن : ادامه دارد


✍️ #سین_میم_حا
 

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۰۱ ارديبهشت ۹۹ ، ۱۱:۱۳
آقای سین میم حا